نعره هيچ شيري خانه چوبي مرا خراب نمي كند
من از سكوت موريانه ها ميترسم
نعره هيچ شيري خانه چوبي مرا خراب نمي كند
من از سكوت موريانه ها ميترسم
مردمي كه فكرشان آزاد نيست
هيچگاه آزاد نخواهند شد
بلكه به وسعت تفكرشان
قفسي ديگر را تجربه خواهند كرد
. . .
من ، تو ، او
من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دكتر شوي
او به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا
من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي ، هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد مدرسه كنار خيابان آدامس ميفروخت
معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است ، مادرم ميگفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است ، شايد پدرت گفته بود از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننو شته بود برگه ي او سفيد بود ، خودكارش روز قبل تمام شده بود
معلم آنروز او را تنبيه كرد ، بقيه بچه ها به او خنديدند
هيچ كس نفهميد كه او چقدر احساس حقارت كرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يك خودكار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت و علم گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت
من در خانه اي بزرگ ميشدم كه بهار تو حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ ميشدي كه شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد
كه پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ ميشد
كه در و ديوارش بوي سيگار و ترياكي را ميداد كه پدرش مي كشيد
سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده ميشديم براي ساختن آينده
من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال كلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگاههاي خارج از كشور برايت آينده ي بهتري را رقم ميزد
او ما نه انگيزه داشت نه پول ، درس را رها كرد دنبال كار مي گشت
روزنامه چاپ شده بود
هركس دنبال چيزي در روزنامه ميگشت
من رفتم روزنامه بخرم كه اسمم را در صفحه ي قبولي كنكور جستجو كنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از كشور يگردي
او اما نامش در روزنامه بود ، روز قبل در يك نزاع خياباني كسي را كشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
كه بخواهم به اين فكر كنم كه كسي ، كسي را كشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عكس هاي روزنامه آنرا به كنار انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
براي اولين بار بود در زندگي اش كه اين همه به او توجه شده بود
چند سال گذشت ، وقت گرفتن نتايج بود
من منتظر گرفتن مدارك دانشگاهي ام بودم
تو ميخواستي با مدرك پزشكي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حكم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت ميكند
من خوشحال بودم كه مرا تحسين مي كنند
تو به خود مي باليدي كه جامعه ات به تو افتخار ميكند
او شرمسار بود كه سرزنش و نفرينش مي كنند
زندگي ادامه دارد ، هيچ وقت پايان نمي گيرد
من موفقم ، من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است
تو خيلي موفقي ، تو ميگويي نتيجه ي پشت كار خودت است
او اماا زير مشتي خاك است ، مردم گفتند مقصر خودش است
من ، تو ، او
هيچگاه در كنار هم نبوديم
هيچگاه يكديگر را نشناختيم
اما من و تو اگه به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود . . . ؟؟؟
شخصيت منو با برخوردم اشتباه نگير
شخصيت من چيزيه كه من هستم
اما برخورد من بستگي داره
به اينكه تو كي هستي
باشي يا نباشي
اين شب سر ميشود !
اما اين شب كجا . . .
و آن شب كجا . . .
هاردی : میخوام ازدواج کنم
لورل : با کی ؟
هاردی : معلوم دیگه ، با یک زن
مگه تو کسیو دیدی که با یه مرد ازدواج کنه
لورل : آره
هاردی : کی ؟
لورل : خواهرم
میگویند :
اسب نجیب است
سگ وفادار است
روباه حقه باز است
شیر شجاع است
خوک شهوت ران است
خرگوش ترسو است
الاغ نفهم است
گرگ خونخوار است
راستی ادم . . .
تو که همه اینها را یک جا داری
چه چور جانوری هستی ... !!!
دلم تنگه . . .
برای قرآن های اول صبح و خوندن سرود ایران اول هفته . . .
برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار آبی و قرمز . . .
برای تخته پاک کن و گچ های رنگی کنار تخته . . .
برای ترس از سوال معلم . . .
برای روزنامه دیواری درست کردن . . .
دلم برای همه ی دلخوشیهای کودکانه تنگ شده . . .
قیافه پسرا وقتی بهشون میگن :
انشاا . . . عروسیت
چه نقاش ماهری است فکر و خیال . . .
وقتی دانه دانه موهایت را سفید می کند . . .
دلخوش از آنيم كه حج ميرويم
غافل از آنيم كه كج ميرويم . . .
كعبه به ديدار خدا ميرويم . . .
او كه همينجاست . . . كجا ميرويم !!!
حج خدا جز به دل پاك نيست . . .
شستن غم از دل غمناك نيست . . .
دين كه تسبيح و سر و ريش نيست . . .
هر كه علي گفت كه درويش نيست . . .
صبح به صبح در پي مكر و فريب . . .
شب همه گريه و امن يجيب . . .
نمي خواهم خاطره ي فردايم شوي
امروز من باش
حتي لحظه اي . . .
مزرعه را موريانه خورد
ولي ما براي گنجشك هامترسك ساختيم
لعنت به اين حماقت
داشتن مغز دليل قطعي براي انسان بودن نيست !
پسته و بادام هم مغز دارند
براي انسان بودن بايد شعور داشت
. . .
هيچكدام از ما با اي كاش به جايي نرسيده ايم . . .
انسانها زماني نا اميد ميشوند
كه چيزي به موفقيت آنها باقي نمانده . . .
ارزش يك سال را دانش آموزي كه مردود شده ميداند
ارزش يك ماه را مادري كه فرزندي نارس بدنيا آورده ميداند
ارزش يك هفته را سردبير يك هفته نامه ميداند
ارزش يك ساعت را عاشقي كه انتظار معشوق را ميكشد ميداند
ارزش يك دقيقه را شخصي كه از قطار جا مانده ميداند
ارزش يك ثانيه را آنكه از تصادفي مرگبار جان به در برده ميداند
ديروز به تاريخ پيوست
فردا معما است
وامروز هديه است
هر روز
اين عشق يك طرفه را طي ميكنم . . .
يكبار هم تو گامي بدين سو بردار . . .
نترس. . . ؟
جريمه اش با من . . . ؟
اگه دو نفر لبه ي پرتگاهي باشند
كدومشون رو نجات ميدي ؟؟؟
اوني كه خيلي دوسش داري ؟
يا
اوني كه خيلي دوست داره ؟
نظر فراموش نشه
ابجی کوچولوی من
بهار 8 سالگیت
مبارکت باشه
وقتي تبربه جنگل آمد
درختان فرياد زدند و گفتند
نگاه كنيد
دسته اش از جنس ماست
. . .
پدرش بهش گفت : اين 1000 تا چسب زخم رو بفروش تا برات كفش بخرم . . .
بچه نشست با خودش فكر كرد :
يعني بايد آرزو كنم 1000 نفر يه جاشون زخم بشه تا من كفش بخرم ؟
ولش كن ، همين خوبه . . .
احساسم را نمیفروشم حتی به بالاترین بها
اما . . .
آنگونه که بخواهم خرج میکنم برای آنهایی که لایق هستند
کودکی که میداند دستان پینه بسته پدرش . . .
تن فروشی خواهرش . . .
و گریه مادرش از بی پولیست . . .
چطور در مدرسه بنویسد
علم از ثروت بهتر است . . .
خداوندا
دوستانی دارم که روزگار فزصت دیدارشان را
کمتر نصیبم می گرداند اما تو خود میدانی که
یادشان در دلم جاوید است
دوستانی که رسمشان معرفت،کردارشان جلای روح
و یادشان صفای دل است ، پس آنگاه که دست
نیاز سوی تو برآورند
پرکن دستانشان را از آنچه که در مرام خدایی توست
کتاب سرنوشت برای هرکسی چیزی نوشت
نوبت به ما که رسید قلم افتاد . . .
دیگر هیچ ننوشت !
خط تیره گذاشت و گفت :
تو باش اسیر سرنوشت . . .
انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ میرود
دست دلم میلرزد !
اما به خواجه میسپارم تا امید را از دلم نگیرد
دلم میخواهد همیشه بگوید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور !